روزی مردی به زن زیبایی گفت:«اوه اگر شما هم مانند من دردی را می شناختید که به خاطر آن دل هرکس آرزوی بیماری می کند،درآن صورت می دانستید که درزیر گنبد آسمان چیزی شیرین تراز این درد جانکاه نیست. راستی دلتان می خواهد این درد را بشناسید؟دراین صورت بگذارید دلتان بیمار شود.سخن من را باور کنید وبیهوده نترسید.آخر چگونه من که دوست یکدل شمایم،قصدفریبتان را می توانم داشت؟»
زن زیبا سخت به فکر رفت.آنگاه پرسید:«نام این دردمرموز چیست؟ _نامش عشق است_چه کلمه ی زیبائی! اما من هیچ چیز ازآن نمی دانم،اگر می خواهید با این درد آشنا شوم نشانی های چندی از آن به من بدهیدتا ازروی آنها آن را بتوانم شناخت.برایم بگویید که بیمار این درد چه احساس می کند؟»
_بیمار این درد،رنجی احساس می کند که شادی پادشاهان در برابرش ناچیزوکسالت بخش است.بیمار عشق روی بدشت ودمن می برد تا لذت تنهائی را دریابد وحتی خودش رااز یاد ببرد.اگر درکنار جویبار نشیند،چهره ی خویش را در آب نمی بیند،زیرا هرچه بیند تصویر کسی دیگراست که همه جا وهمه وقت دربرابر چشم اوست.وبجز آن دیدگان وی در هیچ جا چیزی نمی بیند.نزدیکی با او،صدای او،نام او،چهره ی بیمار عشق را ازهیجان گلگون می کند.یاد او بی آنکه بیمار ازراز درون خبرداشته باشد،آه سوزان ازدلش بر می آورد.بیماراین درد کسی است که از دیدارش بیم دارد؟»
زن زیبا گفت:«اوه!اوه! اکر دردعشق این دردی است که برایم گفتید،من با آن ناآشنا نیستم.»
راستی کیست که این درد شفا بخش را نشناخته باشد؟