براي خواب معصومانه عشق كمك كن بستري از گل بسازيم
براي كوچ شب هنگام وحشت كمك كن با تن هم پل بسازيم
كمك كن سايه بوني از ترانه براي خواب ابريشم بسازيم
كمك كن با كلام عاشقانه براي زخم شب مرهم بسازيم
آرزو کاش بر ساحل رودي خاموش عطر مرموز گياهي بودم چو بر آنجا گذرت مي افتاد به سرا پاي تو لب مي سودم کاش چون ناي شبان مي خواندم بنواي دل ديوانه تو خفته بر هودج مواج نسيم ميگذشتم ز در خانه تو کاش چون پرتو خورشيد بهار سحر از پنجره مي تابيدم از پس پرده لرزان حرير رنگ چشمان ترا ميديدم کاش در بزم فروزنده تو خنده جام شرابي بودم کاش در نيمه شبي درد آلود سستي و مستي خوابي بودم کاش چون اينه روشن ميشد دلم از نقش تو و خنده تو صبحگاهان به تنم مي لغزيد گرمي دست نوازنده تو کاش چون برگ خزان رقص مرا نيمه شب ماه تماشا ميکرد در دل باغچه خانه توشور من ...ولوله برپا ميکردکاش چون ياد دل انگيز زني مي خزيدم به دلت پر تشويشناگهان چشم ترا ميديدم خيره بر جلوه زيبايي خويش کاش در بستر تنهايي تو پيکرم شمع گنه مي افروخت ريشه زهد و تو حسرت من زين گنه کاري شيرين مي سوخت کاش از شاخه سر سبز حيات گل اندوه مرا ميچيدي کاش در شعر من اي مايه عمر شعله راز مرا ميديدي